کد مطلب:77767 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:98

نامه 044-به زیاد بن ابیه











و من كتاب له علیه السلام

الی زیاد بن ابیه و قد بلغه ان معاویه قد كتب الیه یرید خدیعته باستلحاقه.

یعنی و از مكتوب امیرالمومنین علیه السلام است به سوی زیاد پسر پدر خود، زیرا كه پدرش معلوم نبود و حال آنكه رسیده بود به امیر علیه السلام كه معاویه نوشته است مكتوبی به سوی زیاد، در حالی كه اراده كرده است فریب دادن او را به سبب ملحق ساختن او به خود، به انتساب به برادری، زیرا كه ابوسفیان پدر معاویه می گفت: كه من گذارده ام او را در رحم مادرش.

«و قد عرفت ان معاویه كتب الیك یستزل لبك و یستفل غربك، فانه الشیطان یاتی المرء من بین یدیه و من خلفه و عن یمینه و عن شماله، لیقتحم غفلته و یستلب غرته و قد كان من ابی سفیان فی زمن عمر بن الخطاب فلته من حدیث النفس و نزغه من نزغات الشیطان، لایثبت بها نسب و لا یستحق بها ارث و المتعلق بها كالواغل المدفع و النوط المذبذب.»

یعنی به تحقیق كه دانست من اینكه معاویه نوشته است به سوی تو نوشته ای كه می خواهد بلغزاند عقل تو را و رخنه كند در تیزی فطانت تو، پس به تحقیق كه او مثل شیطان است، می آید مرد را به جهت فریب دادن از پیش روی او كه زینت دنیا باشد و از پشت سر او كه تشكیك در امر آخرت باشد و از جانب راست او كه هیجان قوه ی غضبیه باشد و از جانب چپ او كه ثوران قوه ی شهویه باشد، تا اینكه به زور درآید بر او از جهت غافل ساختن او و برباید او را از جهت فریفتن او. و به تحقیق كه واقع شد از ابی سفیان در

[صفحه 1118]

زمان خلافت عمر بناگاه بدون فكر و رویه سخنی از خطورات خاطر، از وساوس شیطان، كه ثابت نمی شود به سبب آن سخن نسبی و مستحق نمی گردد به سبب آن ارثی را به سبب حدیث رسول صلی الله علیه و آله، كه: «ولد از صاحب فراش است و از برای زناكار است سنگ» و كسی كه متمسك و متشبث گردد به آن مانند كسی كه داخل گردد بر شرب كنندگان و حال آنكه از آنان نباشد و همیشه او را از خود دور گردانند و مانند چیزی است كه آویخته باشند به زین و پالان چارپایان، كه دایم متحرك و مضطرب باشد از حركت آنها.

و قصه ی آن سخن آن است كه زیاد در عهد عمر بعد از مراجعت از سفری و در حضور عمر و علی علیه السلام و عمروعاص، با حداثت سن خطبه ای خواند كه شنیده نشده بود مانند آن، پس گفت عمروعاص كه سوگند به خدا كه چنانچه باشد پدر این جوان از قریش، هر آینه براند عرب را با عصا، پس گفت ابوسفیان كه او قریشی است من می شناسم آن كس را كه گذاشته است او را در رحم مادرش، پس گفت علی علیه السلام كه كیست آن كس؟ پس گفت ابوسفیان كه من باشم آن كس كه او را گذاشت در رحم مادرش. پس گفت علی علیه السلام مگو ای ابوسفیان این سخن را. پس گفت ابوسفیان كه سوگند به خدا كه چنانچه ترس عمر نبود كه مرا حد زند كه چرا زنا كردی، هر آینه ملحق می گردانیدم او را به نسب خودم.

[صفحه 1119]


صفحه 1118، 1119.